خاطره ای از یک محیط بان
برای گشت زنی در کوههای جنوب منطقه با موتور راهی شد. محدودهای که بری اولین بار به آنجا میرفت. پس از رسیدن به محدوده مورد نظر از کوه بالا رفت و در همان مسیر رد پای 2 نفر را دید که مدت زیادی از آن نمیگذشت. پس جایی در کوه کمین کرد و همه منطقه را زیر نظر گرفت. ناگهان 2 شکارچی متخلف را دید که داشتند از روبرو به سمتش نزدیک میشدند. شکارچیها محمدرضا را ندیده بودند و محمرضا بین یک گله کل و بز و شکارچیها قرار داشت.
محمدرضا ادامه داد: چندین بار سعی کردم با پاسگاه تماس بگیرم و درخواست نیروی کمکی کنم اما آنتن نداشتم. شکارچی ها با فاصلهای نه چندان زیاد روبرویم نشستند و به سمت گله کل و بز که پشت سرم بودند نشانه گیری کردند. من بین شکارچیها و کل و بز ها پشت تخت سنگ بزرگی نشسته بودم. صدای چند شلیک به سمت گله در گوشم میپیچید و من با خودم گفتم چرا من باید تماشاگر این لحظه باشم! ای کاش میتوانستم کاری کنم اما اسلحه نداشتم. در ضمن آن ها دو نفر بودند و من تنها! در همین افکار بودم که پس از یک سکوت...تق!تق! دو کل بالغ و با شکوه از کوه سقوط کردند و پایین افتادند. بیشتر از این نمیتوانستم صبر کنم. پس برگشتم به پایین کوه و رفتم در محدوده آنتن موبایل. با پاسگاه تماس گرفتم و نیروی کمکی آمد. دوباره به سمت کوه رفتیم اینبار با هم نقشهای کشیدیم که شکارچیها را به دام بیندازیم. نقشه ای که مو لای درزش نمیرفت. بعد از مدتی عملیات آغاز شد و مثل چشم به هم زدن رفتیم بالاسر شکارچیها. چشمشان از حدقه بیرون زده بود و حتی نتوانستند حرفی بزنند. یکی از آنها فرار کرد و به کوه زد اما فرد دیگر را دستگیر و به پاسگاه منتقل کردیم. بعد از چند ساعت متوجه شدیم شخصی که فرار کرده بود دچار مشکل جسمانی شده و نمیتواند از کوه پایین بیاید. با توجه به اینکه آن محدوده بسیار سرد بود و شکارچی مذکور تجهیزاتی با خودش نداشت احتمال مرگ برایش وجود داشت؛ بنابراین با هماهنگی سرپرست منطقه، دوباره راهی کوه شدم و آن شخص را در حالت نذاری پیدا کرده به پاسگاه آوردم و کمی چای گرم به او دادم.
خاطرات "محمدرضا رمضانی" محیط بان پناهگاه حیات وحش دره انجیر در استان یزد.
- ۰ نظر
- ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۱۵